سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















سایه

درونم غوغاست...

 
ساده میشکنم...

 
با یک تلنگر کوچک...
 
 
این گونه نبودم!
 
 
شدم...!
 

 

نوشته شده در شنبه 91/10/30ساعت 11:45 صبح توسط نفیسه نظرات ( ) |

 

آدم دلتـــنگ ؛ حرف حالی اش نمی شود ....
 
 لطفاً برایش فلسفه نبافید ...
 
......................................................................................... 


باران که میبارد دلم برایت تنگ میشود . . .
 
راه میفتم بدون چتر, من بغض میکنم . . . آسمان گریه


..........................................................................................

حــُــــرمت نان از قلب بیشـــــتر است

آنرا می بوســــــند، این را میشـــــکنند...
 

............................................................................................

سهم امشب من


از تمام آسمان

شاید

همین یک " آه " باشد

که از بستر تنهایی بی نهایتم

 تا آن دوردست ها که هستی

جاریست

به سویت

پروازی به راه دارم

همین امشب...

یادت باشـــه هر کـــی بهـت گـفت “عاشقتم” ازش بپرســـی تا ساعت چند؟!!!


نوشته شده در شنبه 91/10/30ساعت 11:28 صبح توسط نفیسه نظرات ( ) |

آدما رسمشونه پابند دلدار نمی شن


خوب گرفتار می کنن,اما گرفتار نمی شن...

..........................................


ادم ،


گاهی باید ،


شک کند ، به خودش


که ، شاید نبوده ،


و ، نباشد ، هیچ وقت


از بس که دیده نمی شود ..


...................................................................


جاده نگاهم تا دور دست ها خالیست

بگو کجا ایستاده ای ؟

.......................................................................


بیچاره عروسک ....

دلش می خواست زار زار بگرید ولی ؛

خنده را بر لبش دوخته بودند ...


نوشته شده در سه شنبه 91/10/19ساعت 11:23 صبح توسط نفیسه نظرات ( ) |

دنیا پر است از انسانهایی به ظاهر زیبا

که هر روز لباس نو بر تن میکنند

ولی وقتی که نزدیکشان میشوی

بوی کهنگی اندیشه هایشان

آزارتان میدهد...


نوشته شده در سه شنبه 91/10/19ساعت 11:2 صبح توسط نفیسه نظرات ( ) |

درد دارد…


سرت به سنگی بخورد ،


که روزی به سینه ات میزدی ….!

 


 

 


نوشته شده در شنبه 91/10/16ساعت 10:51 عصر توسط نفیسه نظرات ( ) |

 

این چندمین بار است

به صدایی از جا می پرم...

وزودتر ازمن

رنگم

در را باز میکند....



نوشته شده در پنج شنبه 91/9/9ساعت 8:3 عصر توسط نفیسه نظرات ( ) |

 

برگ های پاییزی



سرشار از شعور ِ درخت اند



و خاطرات ِ سه فصل را

 

 بر دوش می کشند



آرام قدم بگذار ...



بر چهره ی تکیده ی آن ها



این برگها حُرمت دارند...



درد ِ پاییز ،

 

درد ِ

 

” دانستن ”

 

است ...


نوشته شده در شنبه 91/7/29ساعت 8:59 عصر توسط نفیسه نظرات ( ) |

افتادن برگی بر آب ، مرا به یاد گریه انداخت ... !

اشکهایم چون برگ سبک بود ... اما... !

ای کاش بر دلی به پاکیه آن آب می نشست ...


نوشته شده در پنج شنبه 91/7/27ساعت 5:38 عصر توسط نفیسه نظرات ( ) |

مثل همیشه در چارچوب پنجره ی اتاقم می نشینم

ناخود آگاه نگاهم گمشده ای را جستجو می کند

دو شب بود که تنهاییم را با صدایش پر کرده بود

اما...

امشب نیست

تنها کسی بود که سکوت شبانه ام را می شکست

دلم برایش تنگ می شود

به فکر می روم

به هیچ فکر می کنم..

صدایی می شنوم که چون تلنگری مرا به خود می آورد:

"جیرجیرکها فقط سه روز زنده می مانند"


نوشته شده در سه شنبه 91/7/4ساعت 3:11 عصر توسط نفیسه نظرات ( ) |

سالها در حسرت سکوت سبز سایه هایم...


چراکه خسته ام

رنجورم

و دلشکسته از این همه هیاهو و اضطراب!

گاه در میان این هیاهو به دنبال خویش میگردم

و گاه گاهی میترسم؛

میترسم که روزی در حسرت یافتن خویش بمیرم!

و خدایا!

چه ترس بزرگیست که انسانی اینچنین از خود دور شود!


گاه گاهی وقتی از دور به خود مینگرم ،

دلتنگ می شوم...

دلم برای خودم تنگ می شود.

و خدایا!

این چه دلتنگی بزرگیست.

و آنگاه ...

اشک باران رشک میبرد به اشک چشمانم!

می بارم و می بارم...

و از خدای خود میخواهم

که من را به منش بازگرداند.


نوشته شده در یکشنبه 91/7/2ساعت 8:18 عصر توسط نفیسه نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

آخرین مطالب
» زمین بهشت میشود
هوالسلام...
اندوه...
بغض...
رفتن...
ایمان...
az livanha
نگاهت...
ببخشش...
عاشق ترین...
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com