آیـینـه پرسـیــد که چـرا دیــر کرده است نکند دل دیگری او را سیر کرده است
گفتــــم امـــروز هـــوا ســـرد بوده است شـاید موعد قــرار تغییـر کـــرده است
خندیدم و گفتم او فقط اسیر مـن است تنـها دقـایقی چند تأخیـر کـرده است
خنـدیــد بــه ســادگیـــم آیـیـنـه و گفـت احساس پاک تو را زنجیـر کرده است
گفتم از عشق من چنین سخن مگوی گفت خوابـی سال*ها دیــر کرده است
در آیـیـنـه به خـود نـگاه مـی*کنــم ـ آه ! عشـق تو عجیب مــرا پیـر کرده است
راست گفـت آیـیـنـه کـه منتظـــر نباش او بـــرای همیـــشه دیـــر کـرده است
حواست نبود ، که آمدم ...
حواست نبود ، که ماندم.....
حواسم نبود ، که با من نیامدی ...
حواسم نبود ، که پیشم نماندی....
حواسمان نیست که داریم تبدیل به خاطره میشویم ....
چرا هیچ کس حواسش به ما نیست...!!!
چه زیبا خالقی دارم .
چه بخشنده خدای عاشقی دارم.
که میخواند مرا با انکه میداند گنه کارم.
اگر رخ بربتابانم ،دوباره مینشیند برسر راهم
دلم را میرباید با آن طنین گرم و زیبایش
که در قاموس پاک کبریایی ، قهر نازیباست.
چه زیبا عاشقی را دوست می دارم.
دلم گرم است ، می دانم که می داند بدون لطف او تنهای تنهایم.
خدای من ،خدایی خوب می داند.
و می داند که سائل را نباید دست خالی راند.
چه ترس از ظلمت شبها به هنگامی که می گوید :
عزیزم! حاجتی داری اگر اینک بخوان ما را
که من حاجت روا کردن برای بنده ام را دوست می دارم.
سکوت ... سر شار از ... ناگفته هاست!
دلتنگی های آدمی را ... باد ... ترانه می خواند
رویاهایش را ... آسمان پر ستاره ... نادیده می گیرد
وهر دانه برفی ...به اشکی ... نریخته ... می ماند .
سکوت ...سرشار از ... سخنان ناگفته است .
از حرکات ناکرده... اعتراف ... به عشق های نهان
وشگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت ... حقیقت ما ... نهفته است
حقیقت تو و من .
برای تو و خویش ... چشمانی ... آرزو می کنم،
که چراغ ها و نشانه ها را ... در ظلماتمان ... ببیند.
گوشی که،
صداها و نشانه ها را ... در بی هوشی مان ... بشنود.
برای تو و خویش ... روحی که ... این همه را ... در خود بگیرد و بپذیرد .
و زبانی که ... در صداقت خود ... ما را از فراموشی خود ... بیرون کشد .
و بگذارد ... از آن چیز ها ... که در بندمان کشیده ... سخن ...بگوییم.
گاه ... آنکه ما را ... به حقیقت می رساند ...خود ... از آن عاری است .
زیرا ... تنها ... حقیقت است ... که رهایی می بخشد .
...
مارگوت بیکل (شاعر آلمانی )
دیوانه نیستم !
فقط ،
فقط طوری “خاص” که دیگران نمیتوانند ،
تو را “دوست” دارم...
گاهی در برابر خاطرات توقف کن
و یادآور دوستیها باش...
شاید که سهم من از این تجدید خاطرات،
یک "یادت بخیر" ساده باشد...!!!
شطرنج بازی می کند اما نمی داند
در آستــیـنــش مـُـهره های مار هم دارد
یک بار بُرده ? غافل از اینکه پس از چـَـندی
این بازی ِ پُر درد ِ سَر تکرار هم دارد
باید « کلاغان » ، کشور او را نگه دارند
وقتی که می بندد دهان ِ « باز» هایش را
از تخت ها و چشم ها یک روز می افتد
شاهی که نشناسد غم ِ سرباز هایش را
من می شناسم هم وطن های غریبم را
آن ها که در هر خانه ای خاکستری هستند
این ها که در سطح خیابان چیده ای انگار
سرباز های سرزمین ِ دیگری هستند !
وقتی که نوحی نیست کشتی هم نخواهد بود
آرامشی دیگر پس از طوفان نمی ماند
اخبار را شاید ولی احساس را هرگز
همواره بعضی چیز ها پنهان نمی ماند
هـر روز میشکنـ ـی ، ایـن دلِ شیشـ ـه ایِ بیچــ ـاره را ...
هــر روز تکـ ـه هــایـش را بــر مـی دارم ..
کنــ ـار هــم مـی چینـ ــم تــا دوبــاره بسـ ـازمــش !!
و مـی بخشمتــ ـــــ !
آنگـ ـاه خــاطــره ی کـودکـی فــریـ ـاد مـی کشـد :
هــاااای بچـ ـه..!!
بــازی بــا شیشــ ـه هــای شکستــ ـه !
" رگــ ـــ هــایتــــــ را مـی بُـ ــرَد "
بعضی زخــــم ها هســــــت که هـــــــــر روز بــــایـــد روشونو باز کنــــی
و نـــــــــمـــــــــــــک بپـــــــــــاشــــــــــ ــــی ...
تــــــــا یــــــــــادت نـــــــــــــره که ســــــــــــــراغ بعضـــــــــــی آدمـــــــــــــا
نبــــــــــــــــــــایـ ـــــــد رفـــــــــــت ، نــــــــــــــبـایـــد! ! !
Design By : RoozGozar.com |