برگ های پاییزی
سرشار از شعور ِ درخت اند
و خاطرات ِ سه فصل را
بر دوش می کشند
آرام قدم بگذار ...
بر چهره ی تکیده ی آن ها
این برگها حُرمت دارند...
درد ِ پاییز ،
درد ِ
” دانستن ”
است ...
افتادن برگی بر آب ، مرا به یاد گریه انداخت ... !
اشکهایم چون برگ سبک بود ... اما... !
ای کاش بر دلی به پاکیه آن آب می نشست ...
مثل همیشه در چارچوب پنجره ی اتاقم می نشینم
ناخود آگاه نگاهم گمشده ای را جستجو می کند
دو شب بود که تنهاییم را با صدایش پر کرده بود
اما...
امشب نیست
تنها کسی بود که سکوت شبانه ام را می شکست
دلم برایش تنگ می شود
به فکر می روم
به هیچ فکر می کنم..
صدایی می شنوم که چون تلنگری مرا به خود می آورد:
"جیرجیرکها فقط سه روز زنده می مانند"
Design By : RoozGozar.com |