سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















سایه

تنها

درمیان تن ها

چه عاشقانه مانده ام

در بیهودگی انتظار پیوستن به تو

چه بی صبرانه مانده ام

چه خوانا

دوریت را

بر سر در خانه نوشته اند

و

من در نخواندن آن

چه پافشارانه مانده ام

رفیقان

همه با نارفیقی خود رفیقند

من هنوز

باآنان چه دوستانه مانده ام

خواستگاه من کجاست

که من آنجا قنودن خواهم

من در پیمودن راه

چه عاجزانه مانده ام

تنها

در میان تن ها

چه عاشقانه مانده ام...


نوشته شده در یکشنبه 90/3/15ساعت 10:34 صبح توسط نفیسه نظرات ( ) |

خبر به دورترین نقطه جهان برسد

نخواست اوبه من خسته بیگمان برسد

شکنجه بیشتر از اینکه پیش چشم خودت

کسی که سهم تو بوده به دیگران برسد

چه میکنی؟

اگراوکه خواستی یک عمر،

براحتی کسی از راه ناگهان برسد

رها کند

برود

از دلت جداگردد،

بی آنکه دوست تر داشته به آن برسد

رها کنند و بروند و دوتا پرنده شوندف

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد

گلایه ای نکنی،

بغض خویش را بخوری،

که هق هق گریه تو

مبادا به گوششان برسد،

خداکندکه...!!

نه نه...

نفرین نمیکنم که مبادا،

به او که عاشق بودی

گزندی برسد،

خداکنداین عشق زسرم برود

خداکندفقط آن زمان زود برسد...


نوشته شده در یکشنبه 90/3/15ساعت 10:27 صبح توسط نفیسه نظرات ( ) |

چرا بلبل همیشه نغمه خوان است؟؟؟


 

چرا بر برگ شبنم مینشیند؟؟


 

چرا آلاله های باغ سرخ اند؟؟؟


 

چرا بر روی گل غم مینشیند؟؟؟


 

چرا باران همیشه قطره قطره ست؟؟


 

چرا در خانه ها دریا نداریم؟؟؟


 

چرا در باغچه یا توی گلدان


 

گلی یا برگی از رویا نداریم...


 

چرا پروانه ها معنای عشق اند؟؟؟


 

چرا جغدان همیشه اشکبارند؟؟؟


 

چرا یک بار چون بال پرستو


 

چرا یک بار چون دریا نباشیم...

 

 


نوشته شده در شنبه 90/3/14ساعت 4:11 عصر توسط نفیسه نظرات ( ) |

 

 

 

 

 

 

چشم در چشم غروب،


 

با قلبی پر از درد و سینه ای مملو از تنهایی


 

به یاد شبی می افتم


 

که مرا با کوله باری از دلواپسی و دلتنگی


 

تنها گذاشتی و آرام سفر کردی ...


 

من چه هراسی داشتم که نکند برنگردی !


 

بر سر جاده زندگی نشستم


 

تا شاید پرستویی مهاجر پیامی از تو برایم بیاورد ،


 

اما افسوس که حتی نسیم  ،


 

بوی پیراهن تو را هم از خاطر جاده زدوده بود ...


 

تو که رفتی آسمان آفتابی نگاهم ابری شد


 

و باران چشمانم بی صدا می بارید ...


 

و من در خلوت خویش مانند شمعی  ،


 

سوختم و فنا شدم ...


 

تمام خاطراتت را به بایگانی ذهن سپردم


 

و هر روز بی تو در خیالم تکرارش می کردم  ،


 

تا مبادا لحظه ای ار خیالت غافل شوم ...


 

به خوشبختی در کناز تو  ایمان آورده بودم


 

و در بند بند وجودت آرامش را حس می کردم ،


 

اما دریغ که با رفتنت از این که بودم تنهاتر شدم ...


 

من عشق را در چشمان تو جستجو می کردم


 

و این بهانه دل خوشی ام بود ...


 

اما صد افسوس که سفر کردنت  ،


 

تنها سهم من از چشمانت بود !


 

تا همیشه دلتنگتم ...

 

 


نوشته شده در یکشنبه 90/3/8ساعت 10:59 عصر توسط نفیسه نظرات ( ) |

نگاه کن که غم درون دیده ام

چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایه ی سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن

تمام هستیم خراب می شود

اشاره ای مرابه کام می کشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام می کشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب می شود

تو آمدی زدورها ودورها

زسرزمین عطر ها ونورها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

زعاج ها،زابرها،بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعرها وشعورها

به راه پر ستاره می نشانیم

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چوماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش ازاین زمین ها

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره می رسد

صدای تو

صدای بال برخی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده ام

به کهکشان به بیکران،به جاودان

کنون که آمدیم به اوج ها

مرا بشوی،باشراب موج ها

مرا بپیچ در حریر بوسه ات

مرا بخواه در شبان دیرپا

مرا در دگر رها مکن

مرا از این ستاره ها جدا مکن

نگاه کن که موم شب به راه ما

چگونه قطره قطره آب می شود

طراحی سیاه دیدگان من

به لای لای گرم تو

لبالب از شراب خواب می شود

به روی گاهواره های شعر من

نگاه کن

تو میدمی وآفتاب می شود


نوشته شده در پنج شنبه 90/3/5ساعت 1:2 صبح توسط نفیسه نظرات ( ) |

وقتی آسمان دل گرفته وابری است،

تنها

باران اشک ونسیم نیایش انسان راسبک می کند

 و

چمن دل را می رویاند

پای اشک

وقتی از جاده دل عبور می کند

دست محبت به دامان قرب می رسد

دیده

شراب نور می نوشد

و

دل به قبله حضور رو می کند


نوشته شده در پنج شنبه 90/2/29ساعت 8:13 عصر توسط نفیسه نظرات ( ) |

کاش

آسمان درد کویر را می فهمید

و

اشک های خود را

نثار گونه های ترک خورده ی او می کرد

کاش

واژه ی حقیقت بر لب ما صمیمی بود

آن قدر که برای بیانش به شهامت نیازی نبود

کاش

دل ها این قدرخالص بودند که

دعای ما قبل از پایین آمدن دست هایمان

مستجاب می شد...


نوشته شده در پنج شنبه 90/2/29ساعت 8:6 عصر توسط نفیسه نظرات ( ) |

به اندازه ی همه ی مجنون ها پریشانم وآشفته

نمیدانم چه وقت طلوع خواهی کرد

چه وقت آرامش برقرار خواهد شد

و در آن لحظه ی بهشتی چه گلی غنچه خواهد کرد

این پیشانی جز به امید ظهورت از خاک برداشته نمی شود

می دانم که آمدنت زیاد دور نیست

دلم این را می گوید

اما

تو هم ای مولای عاشقان

بگو از کدامین جاده می آیی

تا

چشمانم را

سنگفرش قدم مبارکت بنمایم...

(اللهم عجل لولیک الفرج)


نوشته شده در پنج شنبه 90/2/29ساعت 7:54 عصر توسط نفیسه نظرات ( ) |

زندگانی من شعری است

که تو خویش را

خلسه ی همیشه ی عاشقانه هایش دانسته ای

غافل از آنکه غبار چشم های تو

هم رنگ حیرت های تیره ی روزگار من است

واندوه

خویشاوندی

که هرگز مرا تنها نخواهد گذاشت

زندگی

حقارت عمیقی است

که تو را بزرگ زاده است

تا من سهم غوغای خویش را

از تو بگیرم

در موج شکن های صدایت

پایان را از خاطره ام بگیر

و هرگز شعرم را از امید خالی مخواه...


نوشته شده در دوشنبه 90/2/19ساعت 6:54 عصر توسط نفیسه نظرات ( ) |

گفتمش:شیرین ترین آواز چیست؟

چشم غمگینش به رویم خیره ماند

قطره قطره اشکش از مژگان چکید

لرزه افتادش به گیسوی بلند

زیر لب غمناک گفت:

ناله ی زنجیرها بر دست من

گفتمش:آن گه که از هم بگسلند...

خنده ی تلخی به لب آورد وگفت:

آرزوی دلکش است،اما دریغ

بخت شورم ره برین امید بست

و آن طلایی زورق خورشید را

صخره های ساحل مغرب شکست

من به خود لرزیدم از دردی که تلخ

در دل من با دل او می گریست

گفتمش،بنگر در این دریای کور

چشم هر اختر چراغی زورق است

سر به سوی آسمان برداشت،گفت:

چشم هر اختر چراغی زورق است

لیکن این شب نیز دریایی است ژرف

ای دریغا شبروان،کز نیمه راه

می کشد افسون شب در خوابشان...

گفتمش،فانوس ماه

می دهد از چشم بیداری نشان...

گفت:اما در شبی اینگونه گنگ

هیچ آوایی نمی آید به گوش...

گفتمش اما دل من می تپد

گوش کن،اینک صدای پای دوست

گفت:ای افسوس،در این دام مرگ

باز صید تازه ای را می برند

این صدای پای اوست

گریه ای افتاد درمن بی امان

در میان اشک ها،پرسیدمش

خوش ترین لبخند چیست؟

شعله ای در چشم تاریکش شکفت

جوش خون در گونه اش

آتش فشاند

گفت:لبخندی که عشق سر بلند

وقت مردن بر لب مردان نشاند

من زجا برخاستم

بوسیدمش...


نوشته شده در دوشنبه 90/2/19ساعت 6:46 عصر توسط نفیسه نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

آخرین مطالب
» زمین بهشت میشود
هوالسلام...
اندوه...
بغض...
رفتن...
ایمان...
az livanha
نگاهت...
ببخشش...
عاشق ترین...
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com