دردهای من جامه نیستند،
تا زین درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان برآورم
جامه وچکامه نیستند
تابه رشته سخن درآورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه شناسنامه هایشان
درد میکند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد میکند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی
دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوست کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم حرف حرف درد را
دردلم نوشته است
خون درد را
باگلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد،
رنگ وبوی غنچه ی دل است
پس چگونه من رنگ وبوی غنچه را
ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
وقتی که دیگر نبود،من به بودنش نیازمند شدم /
وقتی که دیگررفت،من درانتظار آمدنش نشستم /
وقتی که دیگرنمیتوانست مرا دوست بدارد،من اورا دوست داشتم /
وقتی که اوتمام کرد،من شروع کردم /
وقتی اوتمام شد،من آغاز شدم /
وچه سخت است تنها متولد شدن،مثل تنها زندگی کردن،مثل تنها مردن!/
خسته ام ازآرزوها،آرزوهای شعاری
شوق پروازمجازی،بال های استعاری
لحظه های کاغذی را روز وشب تکرارکردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری
آفتاب زردوغمگین،پله های روبه پایین
سقف های سردوسنگین،آسمان های اجاری
بانگاهی سرشکسته،چشم های پینه بسته
خسته ازدرهای بسته،خسته ازچشم انتظاری
صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده،گریه های اختیاری
عصرجدول های خالی،نیمکت های خماری
سرنوشت روزها راروی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی،
جمعه های بیقراری
عاقبت پرونده ام راباغبارآرزوها
خاک خواهد بست روزی،
باد خواهد بردباری
روی میز خالی من،
صفحه بازحوادث
درستون تسلیت هانامی از مایادگاری
دلم تنگ است
دلم میسوزد از باغی که میسوزد
نه دیداری نه بیداری نه دستی از سریاری
مراآشفته میدارد چنین آشفته بازاری
تمام عمربستیم وشکستیم
بجزبارپشیمانی نبستیم
جوانی راسفرکردیم تامرگ
نفهمیدیم به دنبال چه هستیم
"عجب آشفته بازاریست دنیا عجب بیهوده تکراریست دنیا"
چه رنجی ازمحبت هاکشیدیم
برهنه پا به تیغستان دویدیم
نگاه آشنادراین همه چشم
ندیدیم وندیدیم وندیدیم
سبک بالان ساحل ها ندیدند/
به دوش خستگان باریست دنیا/
مرادراوج حسرتها رهاکرد/
عجب یار وفاداریست دنیا/
عجب بیهوده تکراریست دنیا/
میان آنجه باید باشدنیست عجب فرسوده دیواریست دنیا/
عجب خواب پریشانیست دنیا/
عجب دریای طوفانیست دنیا/
عجب آشفته بازاریست دنیا/
عجب یار وفاداریست دنیا...
کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای دور اجاقی ساده بود
شب که می شد نقش ها جان میگرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
میشدم پروانه خوابم می پرید
خواب هایم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت وطاقی ساده بود
قهر میکردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود...
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند نه بایدها...
مثل همیشه
آخر حرفم وحرف آخرم رابا بغض میخورم
عمریست
لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره میکنم:
باشد برای روز مبادا!
اما درصفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روزهرچه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه میداند؟
شاید امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها...
هر روز بی تو
روز مباداست
/مرا به خانه زهرای مهربان ببرید/
/به خاک بوس آن قبر بی نشان ببرید/
/اگر نشانی شهر مدینه را بلدید/
/کبوتر دل ما رابه آشیان ببرید/
/نه اشتیاق به گل دارم نه میل به بهار/
/مرا به غربت آن هیجده خزان ببرید/
شاید ان روز که سهراب نوشت :
(تاشقایق هست زندگی باید کرد)
خبری از دل پر درد گل یاس نداشت
باید این طور نوشت:
هرگلی هم باشد/
چه شقایق چه گل پیچک ویاس /
تا نیاید مهدی زندگی دشوار است...
بی تو مهتاب شبی باز ازان کوچه گذشتم...
Design By : RoozGozar.com |